دوران خوش

خاطرات شیرین گذشته و دل مشغولیهای امروز

دوران خوش

خاطرات شیرین گذشته و دل مشغولیهای امروز

بخوانید مراتا...

...در یکی از ترمها دانشگاه درس قرائت قرآن ارایه شد که این کار فقط در بعضی از دانشگاه ها انجام میشد وجزء واحد ها هم حساب نمی شد که دانشگاه ما هم برای خود شیرینی این واحد را ارائه میداد. 

 در ابتدا از ما یک امتحان رو خوانی قرآن می گرفتن اگه خوب می خوندیم دیگه کلاس نمی رفتیم ونمره قبولی را همون جا دریافت می کردیم واگه خوب نمی خوندیم باید به مدت ۱۵ساعت کلاس می رفتیم . 

ما سه تا دوست بودیم که همیشه با هم بودیم همه واحدهامون را با هم می گرفتیم واون ترم یک واحد روخوانی قران را گرفتیم وبه کلاس امتحان رفتیم .کلاس پر بود از کسانی که برای امتحان آمده بودن ویه آقای ریش دار امتحان می گرفت . 

نوبت من شد.گفت فلان صفحه را بیار وبخون ما هم شروع به خوندن کردیم یک صفحه خوندیم وبه صفحه دوم رسیدیم انگار دو دل بود که ما را قبول کند یا بگه بیاین کلاس آخه هر کی اینجا قبول نمی شد باید می رفت کلاس خلاصه صفحه دوم که تمام شد گفت:انشاالله تشریف میارین کلاس . 

نوبت مژی شد اون یک صفحه خوند و استاد گفت به سلامت (یعنی نمی خواد بیای کلاس ) 

وبعد نوبت الی شد استاد بهش گفت سوره مریم را بیار و از اولش بخون .  

اول سوره مریم نوشته  کهعیص اگه درست یادم باشه این دوست ما مونده بود اینو چه جوری بخونه و خوند  

کَهَهههعَععععیَییییصصصصصصصصص 

در همین هنگام استاد گفت انشاالله تشریف میارین کلاس  .

الی گفت ما که چیزی نخوندیم  

استاد گفت همین قدر که خوندی کافی بود  .

منو مژی که آخر کلاس نشسته بودیم دیگه از خنده مرده بودیم . 

الی آمد پیش ما آخر کلاس وسه تای هر هر هر هر  

اگه بگم چقدر به این موضوع خندیدیم باورتان نمی شود . 

 

پ ن:چقدر دلمان هوای اون روزها را کرده الی الان اهوازه ومژی اصفهان هر دو هم یکی یک دختر مامانی دارن که من واسه پسرم خوابوندمشون تو آب نمک   

                     یادش به خیر  دلم برای هر دو شون تنگ شده

ماه رمضان

اندر احوالات ما در ماه رمضان:  

شک داشتم این خاطره را بنویسم یا نه گفتیم این یه ذره آبرویمان هم بر باد نره ولی خوب فعلا تصمیم گرفتم بنویسم شاید بعد پاکش کردم . 

کلاس اول دبیرستان بودم ماه رمضان بود و بازار نماز وروزه داغ بود ما هم   با چند تا از بچه ها قرار گذاشتیم شب بریم احیا . 

خداییش تا حالا احیا نرفته بودم ونمی دونستم چی کار می کنن وبرنامه هاش چیه از اون چند تا دوست فقط یکیشون آمد .اونم خونه شون نزدیک خونمون بود وبا هم رفتیم حسینیه نزدیک خونمون ٬خیلی شلوغ بود وهر کی به کاری مشغول یکی نماز می خوند یکی قرآن ٬یکی مفاتیح دسش بود خلاصه ما هم یه کناری نشستیم تا ببینیم چی میشه . 

از بلند گوی حسینیه دعای جوشن کبیر پخش میشد وبه یک قسمتش که می رسید همه باهم همخونی میکردن من ودوستم خوب گوش کردیم تا یاد بگیریم وما هم تکرار کنیم که خیلی هم بیکار نباشیم  .بعد مدتی ما هم با صدای بلند اون قسمت را همراه با بقیه بلند بلند تکرار میکردیم. 

گذشت تا سال بعد دوباره با همون دوستمان تصمیم گرفتیم بریم احیا اما با برنامه ٬یکی یه مفاتیح هم برداشتیم رفتیم حسینیه دعای جوشن کبیر را آوردیم وشروع کردیم به خواندن و وقتی به اون قسمت رسیدیم که همه با هم با صدای بلند می خونن من ودوستم یه لحظه به همدیگه نگاه کردیم واز خنده منفجر شدیم ...چرا ؟خوب بخونید  

اونجا نوشته شده بود الغوث الغوث ...(به فریاد برس) 

اما من و دوستم سال قبل که مفاتیح نداشتیم می گفتیم القدس القدس با آخرین صدا ...  

نمی دونم اون کسانی که سال قبل کنار ما نشسته بودن متوجه شدن ما چی میگیم یا نه ؟ 

رو به دوستمان کردیم وگفتیم پارسال ما این همه گفتیم القدس آخرش هم که قدس آزاد نشد  

خلاصه تمام دفعاتی که دعا به اون قسمت همخونی می رسید ما دوباره خندیمان می گرفت تا میومدیم خودمان را کنترل کنیم مجدد دعا به همون قسمت می رسید روز از نو ... 

دیگه همه از دستمان کلافه شده بودن اما خوب چیکار کنیم خنده مان می گرفت . 

از اون سال به بعد هر سال می رفتیم احیا یه سال هم کلی خرما بهمون دادن ما موندیم هسته هاشو چیکار کنیم که یه خانمی آمد نشست کنارمون وکفش هاشو هم گذاشت کنار دستش وشروع کرد به نماز خوندن ما هم همه هسته ها را ریختیم تو کفشش (خدایا ما را ببخش ) 

اونم فهمید اگه کنار ما بشینه باید خنده های ما را تحمل کنه پاشد فرار کرد . 

یکی از اقوام هم تعریف میکرد وقتی برقها را خاموش میکردن میرفته به همه گلاب میداده البته گلابی که قبلا توش جوهر قرمز ریخته بوده و وقتی برقها را روشن می کردن همه صورتا قرمز .. 

                                                          

در نزن

اندر احوالات ما در جوانی: 

دختر خاله ای داریم که ۱۵روز ما از او بزرگتر یم ٬مادر ما وخاله یمان در جوانی مسابقه تولید نسل گذاشته بودند هر چند سال یکبار با هم حامله می شدن وتا چند سال بعد که دور بعدی شروع میشد ودر نهایت خاله مان با تقلب برنده شد وبعدا از این دختر خاله ما یکی دیگر هم به دنیا آورد اما مادر ما انصراف داد وما شدیم آخری. 

خاله ام اینا توی یه شهرستان دیگه زندگی میکردن وتابستو نا یا ما میرفتیم یا اونا میومدن یا هم می رفتیم هم میومدن . 

در یکی از این شبها که خاله مان خانه ما بود طبق عادت من ودختر خاله رفتیم تو حیاط وبساطمان را زیر در خت مو پهن کردیم ودراز شدیم وچشم به آسمان دوختیم ونمی دونم چی شد که تصمیم گرفتیم بریم تو کوچه ومثل پسرها کوچه گردی کنیم .در را باز کردیم ورفتیم تو کوچه یکمی رو به بالا یه کمی پایین و...یکی از همسایه های مامانم اینا داشتن خانه اشون را تعمییر می کردن ودر پارکینگشون باز بود اما ما هر چه نگاه کردیم کسی را ندیدیم .نمیدونم چی شد که شیطونی ما گل کرد وتصمیم گرفتیم به یاد بچگی هامون زنگ یه خانه را بزنیم وفرار کنیم . 

یه خانه را انتخاب کردیم وزنگ را زدیمو فرار (تصور کن دو تا دختر گنده)...رفتیم تو خانه ودر را بستیم وپشت در به گوش ایستادیم . 

جناب خانم همسایه بعد از کلی گفتن کیه در را باز کردن ...که ناگهان اون خانم همسایه که در پارکینگ شان باز بود دوید بیرون وگفت دو تا دختر بودن رفتند تو این خانه ... 

ما را میگی میتونید تصور کنید دیگه وای اگه بیان دم در چه جوابی بدیم خدایا آخه بچه هم که نیستیم ... 

همچنان پشت در به گوش بودیم ودر دل می اندیشیدیم اگه در زدن جواب بابایمان را چه بدهیم  

بگوییم چه فکری کردیم ... 

خلاصه دو خانم همسایه همچنان مشغول صحبت بودن بازم خوبه وقتی دو تا خانم به هم میرسند کلی حرف هست فکر کنم دیگه از ما یادشان رفت واون شب به خیر گذشت اما فردا هم منتظر بودم که خانم همسایه شاکی بشه که چیزی نگفت . 

حالا وقتی یکی زنگ خونمون را می زنه وفرار می کنه من ناراحت نمی شم چون تو بچگی کلی خودم اینکار را کردم ویکی از تفریح های مورد علاقه ام بود وپیش خودم می گم  

                    انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس  

                     تاکس نکند رنجه به در کوفتنت مشت  

دقیق نمی دونم شعرش همینجوری بود یا یه چیزی شبیه این  

بی مزه بود ...ببخشید بامزه بخونید