دوران خوش

خاطرات شیرین گذشته و دل مشغولیهای امروز

دوران خوش

خاطرات شیرین گذشته و دل مشغولیهای امروز

در نزن

اندر احوالات ما در جوانی: 

دختر خاله ای داریم که ۱۵روز ما از او بزرگتر یم ٬مادر ما وخاله یمان در جوانی مسابقه تولید نسل گذاشته بودند هر چند سال یکبار با هم حامله می شدن وتا چند سال بعد که دور بعدی شروع میشد ودر نهایت خاله مان با تقلب برنده شد وبعدا از این دختر خاله ما یکی دیگر هم به دنیا آورد اما مادر ما انصراف داد وما شدیم آخری. 

خاله ام اینا توی یه شهرستان دیگه زندگی میکردن وتابستو نا یا ما میرفتیم یا اونا میومدن یا هم می رفتیم هم میومدن . 

در یکی از این شبها که خاله مان خانه ما بود طبق عادت من ودختر خاله رفتیم تو حیاط وبساطمان را زیر در خت مو پهن کردیم ودراز شدیم وچشم به آسمان دوختیم ونمی دونم چی شد که تصمیم گرفتیم بریم تو کوچه ومثل پسرها کوچه گردی کنیم .در را باز کردیم ورفتیم تو کوچه یکمی رو به بالا یه کمی پایین و...یکی از همسایه های مامانم اینا داشتن خانه اشون را تعمییر می کردن ودر پارکینگشون باز بود اما ما هر چه نگاه کردیم کسی را ندیدیم .نمیدونم چی شد که شیطونی ما گل کرد وتصمیم گرفتیم به یاد بچگی هامون زنگ یه خانه را بزنیم وفرار کنیم . 

یه خانه را انتخاب کردیم وزنگ را زدیمو فرار (تصور کن دو تا دختر گنده)...رفتیم تو خانه ودر را بستیم وپشت در به گوش ایستادیم . 

جناب خانم همسایه بعد از کلی گفتن کیه در را باز کردن ...که ناگهان اون خانم همسایه که در پارکینگ شان باز بود دوید بیرون وگفت دو تا دختر بودن رفتند تو این خانه ... 

ما را میگی میتونید تصور کنید دیگه وای اگه بیان دم در چه جوابی بدیم خدایا آخه بچه هم که نیستیم ... 

همچنان پشت در به گوش بودیم ودر دل می اندیشیدیم اگه در زدن جواب بابایمان را چه بدهیم  

بگوییم چه فکری کردیم ... 

خلاصه دو خانم همسایه همچنان مشغول صحبت بودن بازم خوبه وقتی دو تا خانم به هم میرسند کلی حرف هست فکر کنم دیگه از ما یادشان رفت واون شب به خیر گذشت اما فردا هم منتظر بودم که خانم همسایه شاکی بشه که چیزی نگفت . 

حالا وقتی یکی زنگ خونمون را می زنه وفرار می کنه من ناراحت نمی شم چون تو بچگی کلی خودم اینکار را کردم ویکی از تفریح های مورد علاقه ام بود وپیش خودم می گم  

                    انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس  

                     تاکس نکند رنجه به در کوفتنت مشت  

دقیق نمی دونم شعرش همینجوری بود یا یه چیزی شبیه این  

بی مزه بود ...ببخشید بامزه بخونید

نظرات 2 + ارسال نظر
یک دانشجوی پزشکی پنج‌شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:56 ب.ظ

ولی من ناراحت می شم.چون معمولا کاری می کنند آیفون گیر می کنه واقعا اعصاب ما بهم می ریزه

احمد یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:11 ق.ظ http://3-sotoons.blogfa.com

پس وای به حال ما که تو ده دوازده سالگی یه بار با سنگ زدیم تو شیشه یه ماشین که داشت با سرعت رد می‌شد!!! البته خیلی درشت نبود، به اندازه‌ی یه گردو... اونا اومدن در خونه رو زدن و ما و پسرعموها و دخترعموها حسابی ضایع شدیم!

می تونم درک کنم چی کشیدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد