دوران خوش

خاطرات شیرین گذشته و دل مشغولیهای امروز

دوران خوش

خاطرات شیرین گذشته و دل مشغولیهای امروز

وقتی برف بارید

کلاس سوم دبستان بودم زمستون بود و برف سنگینی آمده بود .طبق رسم همیشیگی مردم پشت بام خانه هاشون را پارو میکردن و می ریختن تو کوچه و خیابون و کوچه ها پر می شد از تپه های برفی باز خوبه اون زمان ماشین مثل الان فراوان  نبود اگه می خواستی با تاکسی جایی بری یادم حدود یک ساعت باید سر کوچه می ایستادیم تا یه تاکسی پیدا بشه تاکسی تلفنی هم هنوز اختراع نشده بود البته یه چندتایی مینی بوس در سطح شهر بود که اونا هم سالی یکبار ظهور می کردن خلاصه برای رفتن به جاهایی که باید از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکردیم باید ساعتها انتظار می کشیدیم .

خلاصه اون روز برف هایی که روز قبل باریده  بود کنار کوچه و خیابان تلمبار شده بود٬ منو و دوستم با هم داشتیم می رفتیم مدرسه از تو پیاده رو می رفتیم و گاهی یه تپه برف جلویمان ظاهر میشد و ما از تپه بالا می رفتیم پیاده رو پر بود از برفهای پارو شده پشت بام خانه های کنار خیابان .

از سرما دستاما کرده بودم توجیب مانتوم ،جیب که نبود انگار خورجین بود هر چی دست میکردم تو جیبم دستم به ته جیبم نمی رسید این خیاط نمی دونم چه فکری کرده بود حتما فکر کرده ما اگه خواستیم نهارو شام ببریم مدرسه احیانا مشکل کمبود فضا نداشته باشیم .

خلاصه دستهای ما تا انتها تو جیب مانتو و در حال تپه نوردی که ناگهان هنگام پایین آمدن از یکی از این تپه ها لیز خوردیمو با صورت پخش زمین شدیم ..چشمتان روز بد نبیند ..حالا دستهامونم تا بیخ تو جیب مانتو و با شکم رو زمین و هر چی هم دست و پا میزنیم  بلکه دستامون را از جیب دراز در بیاریم نمی شه ..این دوستمون هم ایستاده و هر هرهر هر می خنده از شدت خنده دیگه نمی تونست به ما کمک کنه تا بالاخره با هر جون کندنی بود دستم را جیبم در آوردیم و بلند شدم ..بعدا که خودموتو اون وضعیت تصور می کردم نیشم تا بنا گوش وا میشد اما کلی لجم می گرفت به این جیب های بی ته ..

یادمه یه روز هم مامانم یه پرتقال گنده بهم داد تا تو مدرسه بخورم منم گذاشتمش تو این جیب خورجین مانند البته فکر نکنید که جیبم قلمبه شده بودا..نه فقط یه چیزی هی گاهی می خورد به زانوم ...اون موقع ها نماز جماعت تو مدرسه هر روز ظهر برگزار میشد و منم هر روز می رفتم نماز خلاصه وقتی از سجده بلند شدم و ایستادم نمی تونستم جلوی خندهامو بگیرم یه پرتقال گنده کنار مهرم رو زمین بود که حتی دوستام هم خنده اشون گرفته بود حالا این چه جوری از جیب ما آمده بیرون ..نمی دونم 

 

پ ن:دوست خوبم عذرا خانم(زندگی جاریست) خیلی وقت پیش یه خاطره برفی نوشتن که منم قول دادم خاطره برفیمو بنویسیم گفتم تا هوا گرم نشده بنویسیم از دهن نیوفته .

نظرات 1 + ارسال نظر
آرمیس جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:41 ق.ظ http://aremis15.blogfa.com

سلام دوست خوبم.
وبلاگ زیبایی دارید.
به من هم سربزن. خوشحال میشوم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد